معنی قدر و قیمت

لغت نامه دهخدا

قدر و قیمت

قدر و قیمت. [ق َ رُ م َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مقدار و ارزش و اعتبار.
- بی قدر و قیمت شدن، بی ارزش شدن. بی مقدار شدن:
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلؤی شهوار.
ناصرخسرو.


قیمت

قیمت. [م َ] (ع اِ) بهای کالا. (آنندراج). ارز هر چیزی. (ناظم الاطباء). در شرع چیزی را گویند که تحت ارزیابی درآید. (کشاف):
در زمان ما نجابت بس که بی قیمت بود
عین دارد قطره ٔ نیسان اگر گوهر شود.
میرصیدی (از آنندراج).
و پست و نازل و گران و بلند ازصفات اوست و با لفظ شکستن و بستن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج). در تداول فارسی قیمت به فتح یا کسرقاف تلفظ کنند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قیمه شود.
- باقیمت، بابها باارزش. بهادار.
- بی قیمت، بی ارزش:
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروش است جوهری.
سعدی.
سنگ بی قیمت اگر کاسه ٔزرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.
سعدی.
رجوع به بی قیمت شود.
- قیمت اسمی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که روی سهم نوشته شده باشد. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی).
- قیمت حقیقی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که سهم به ازاء آن در بازار خرید و فروش میشود. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی).
- قیمت داشتن، بهادار بودن. ارز داشتن:
غنیمت شمار این گرامی نفس
که بیمرغ قیمت ندارد قفس.
سعدی.
- قیمت سنج، قیمت گر. مقیم. (آنندراج). مقوم:
گفت چندین متاع گوهر و گنج
که نیاید بوهم قیمت سنج.
میرخسرو (از آنندراج).
- قیمت شکستن،از قیمت افتادن. بی ارزش شدن:
ز ناپسندی مردم عزیز خویشتنم
بود گرانی ما از شکست قیمت ما.
قاسم مشهدی.
نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست
چین سر زلف تو رونق عنبر شکست.
انوری.
- قیمت کردن، تعیین ارزش کردن:
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش بصد جان میکند.
سعدی.
- قیمت گر، قیمت سنج. مقیم. (آنندراج). مقوم:
این گهر را مباد تا محشر
حسد و بخل و جهل قیمت گر.
سنایی.
رجوع به قیمت سنج شود.
- قیمت گرفتن، قیمت یافتن. بهایافتن:
کجا خال لبش گیرد بهای بوسه نقد دل
که سیم قلب هند و قیمت شکّر نمیگیرد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- قیمت مند، دارای بها و ارزش:
مرتفع جامه های قیمت مند
بیشتر زآنکه گفت شاید چند.
نظامی.
- قیمت مندی، نرخ و ارزش داشتن. دارای ارزش و بها بودن:
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند.
نظامی.
- قیمت نهادن، ارزش کردن. تعیین قیمت کردن: و بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- امثال:
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری.
ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا).
قیمت خون باباش میگوید، نهایت گران بها میگذارد. (امثال و حکم).
قیمت در نه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد.
سنائی.
قیمت زعفران چه داند خر.
(از امثال و حکم).
قیمت شکر نه ازنی است که خاصیت وی است. (گلستان).
قیمت کالا نگردد کم به طعن مشتری.
سلمان ساوجی.
قیمت و عزت کافور شکسته نشود
گر ز کافور به آید بسوی موش پنیر.
ناصرخسرو.
قیمت هر آدمی بقدر همت اوست.
(از شیخ ابواسحاق ابراهیم بن داود از امثال و حکم ص 1170 از تاریخ گزیده).
قیمت همیان و کیسه از زر است
بی زری همیان و کیسه ابتر است.
مولوی (از امثال و حکم).


قدر

قدر. [ق َ] (ع اِ) اندازه ٔ چیزی. (منتهی الارب) مقدار. (آنندراج):
متحیر نه در جمال توام
عقل دارم به قدر خود قدری.
سعدی.
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست.
سعدی.
نه هر کس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر.
سعدی.
|| میانه ٔ زین. || سر شانه. || (اِمص) توانگری. توانائی. فراخی. (منتهی الارب) (آنندراج). || خوبی. (آنندراج). || ارزش، اعتبار:
چو وصل و مهر تو نبود چه قدر دارد عمر
چو دوستی تو آمد چه قدر دارد مال.
(سندبادنامه).
|| بزرگی. (آنندراج). عزّت:
ایا رسیده به جائی کلاه گوشه ٔ قدرت
که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را.
سعدی.
- قدر آوردن، ارزش داشتن:
چه قدر آورد بنده ٔ حوردیس
که زیر قبا دارداندام پیس.
سعدی (از آنندراج).
- قدر چیزی یا کسی بردن، بی ارزش و آبرو کردن آن:
داریم صدهزار هنر و کس نمیخرد
از بخت تیره قدر هنر برده ایم ما.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
- قدر چیزی یا کسی شکستن، بی ارزش و اعتبار کردن آن:
بس که قدر گل رخان در دور حسن او شکست
گل ز بس خواری تو پنداری قریب گلشن است.
کلیم (از آنندراج).
|| (مص) کوتاهی کردن. (آنندراج). || پایان کار نگریستن. (منتهی الارب). || توانستن و قادر شدن. (آنندراج). || اندازه کردن خدای حکم را و فرمان دادن. رجوع به قَدَر شود. || اندازه کردن چیزی را بر چیزی. || پختن: قدراللحم، پخت گوشت را. || تنگ نمودن. || بزرگ داشتن. || به بزرگی صفت کردن. (منتهی الارب). و از این باب است قول خدای تعالی: ما قدروا اﷲ حق قدره. (قرآن 91/6).
|| (اِ) (اصطلاح نجومی) هر یک از مراتب کواکب در خردی و کلانی و اهل صناعت آن را شش مرتبه نهادند و در قدر اول پانزده کوکب بیش نیافتند و قدر دوم چهل و پنج کوکب یافتند و در قدر سیم دویست و هشت و در قدر چهارم چهارصد و هفتاد و چهار و در قدر پنجم دویست و هفده و در قدر ششم چهل و نه و این جمله هزار و هشت کوکب است و از این خردتر نه کوکب است دیگر که آن را خفیفه خوانند و خردتر از این نه پنج کوکب دیگر است که ایشان را سحابی خوانند که هر یکی از چند کوکب جمع گشته اند و این هزار و بیست و دو کوکب را در چهل و هشت صورت حصر کرده اند. (جهان دانش).هر یک از مراتب خردی و کلانی ستاره ها. ج، اقدار. و آن را عظم نیز خوانند و جمع آن اعظام. بدان که جمله کواکب مرصوده یکهزار و بیست و پنج اند و از این اشکال بروج و غیره مرکب شده اند هرگاه که مقادیر این کواکب مرصوده به اعتبار کلانی و کوچکی مختلف است، پس شش قسم مقادیر قرار داده اند هر قسمی را از قدر علی حده است تفاوت هر قدر کمی ششم حصه است از یکدیگر پس کواکب قدر اول پانزده اند و کواکب قدر ثانی چهل و پنج و کواکب قدر ثالث دو صد و هشت و کواکب قدر رابع چهارصد و شصت و چهار و کواکب قدر خامس دو صد و هفده و کواکب قدرسادس چهل و هفت. (از شرح چغمنی فارسی، از آنندراج).

قدر. [ق َ دَ] (ع اِ) فرمان. حکم. (منتهی الارب) (آنندراج). || اندازه کرده ٔ خدای تعالی بر بندگان از حکم. (منتهی الارب).سرنوشت. تقدیر. (کشاف اصطلاحات الفنون):
همی گفت و شمشیر بالای سر
سپر کرده جان پیش سِرِّ قدر.
سعدی.
|| اندازه ٔ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج):
اما قدری ز مهربانی
پذرفته نشان ناتوانی.
نظامی.
جز این قدرنتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید.
سعدی.
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
سعدی.
رجوع به قَدر شود. || توانائی و طاقت. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اقدار. (منتهی الارب). || برابر و یکسان. || نظیر و همتا. (آنندراج):
حریف کشتی من کو به عشق غیر از من
گمان مبر که برایم قضا قدر دارد.
ظهوری (از آنندراج).
|| اختیار. مقابل جبر: انی اخاف علی امتی ثلاثاً: حیف الائمه و الایمان بالنجوم و تکذیب القدر. (حدیث). || (مص) اسناد دادن افعال مردم را به قدرت آنان و از این جهت است که معتزله به قدریه معروف شده اند. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به قدریه شود. || کوتاهی کردن. || کوتاه گردن گردیدن. گویند: قدر قدراً؛ کوتاه گردن گردید. (منتهی الارب). || (اصطلاح فلسفی) در نزد حکماء عبارت از خروج موجودات است به وجود عینی به اسباب چنانکه در قضا مقرر شده است. متکلمان اشاعره گویند: قضا عبارت است از اراده ٔ اولیه حق که متعلق به اشیاء شده است بر آن نهج که اشیاء علی الدوام برآنند و قدر، عبارت از ایجاد اشیاء است بر قدر مخصوص و به قدر معین در ذات و افعال و احوال ایشان بر طبق اراده ٔ ازلیه که فرموده است و در حقیقت قضا عبارت از حکم حق است براعیان اشیاء بر آن احوالی که مقتضای آن اعیان است وعلم حق بر آن متعلق شده است و قدر تفضیل آن قضا است و عبارت از توقیت هر حالی است از آن احوال اعیان دروقت و زمان معین به سبب معین بر آن نهج که حکم علمی بر آن جاری شده است. (شرح گلشن راز ص 449) (فرهنگ مصطلاحات عرفا ص 313).
- قدر افتادن جنگ و کشتی، کنایه از برابر بودن و برابر کردن در جنگ و کشتی:
خم به یک اندازه شد بازو و ابروی تو را
خوش قدر افتاده جنگ این دو زورآور به هم.
صائب (از آنندراج).
- قدر بودن جنگ و کشتی، کنایه از برابر بودن در آن دو است. (آنندراج):
هنوز غاشیه ٔ من به دوش کیوان است
هنوز کشتی من با معاصران قدر است.
ملاشافی (از آنندراج).
با جهان کشتی خشمانه ٔ فقرم قدر است
مشعل دولت من کهنه سواری دگر است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قدر کردن جنگ و کشتی، برابر کردن. رجوع به قدر افتادن و قدر بودن جنگ و کشتی شود.

قدر. [ق َ] (اِخ) (شب...) از شبهای متبرک اسلامی است. در قرآن آمده است که شب قدر از هزار ماه بهتر است. فرشتگان و روح (مراد از آن به قول بیشتر علماء جبرئیل است) در آن شب به اذن پروردگارشان نازل میشوند. قرآن در این شب نازل شده است. قدر به معنی تقدیر و اندازه گیری است. عطاء از ابن عباس روایت کند که خداوند سرنوشت همه چیز از باران و روزی و زنده کردن ومیراندن در آن سال را در این شب معین و مقدر فرمود.زهری گوید: لیله ٔ قدر یعنی شب عظمت و شرف. ابوبکر وراق گوید: از شرف این شب همین بس که کتاب با قدر و منزلتی به زبان پرودگار با قدر و عظمتی به امت با قدرو قیمتی در این شب فرو فرستاده شده است و شاید به همین جهت است که لفظ قدر در سوره ٔ قدر سه مرتبه تکرارشده. در اینکه شب قدر کدام یک از شبها است دانسته نیست. از ابن مسعود روایت کنند که شب قدر در همه ٔ شبهای سال مشتبه است و هر کس بر همه ٔ شبهای سال محافظت و مواظبت کند شب قدر را درک کرده است.عکرمه گوید: شب قدر شب برائت است، ولی بیشتر دانشمندان اسلامی را عقیده بر این است که این شب در ماه رمضان است زیرا خدای در یک جا فرموده است که ما قرآن را در ماه رمضان فرو فرستادیم و در جای دیگر فرموده است: ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم و از جمع این دو آیه میتوان نتیجه ٔ منظور را گرفت. و بر فرض که این شب در ماه رمضان باشد باز در تعیین آن اختلاف است. ابن رزین آن را شب اول ماه رمضان داند و این برای روایتی است که از وهب نقل شده که کتابهای پیغمبران همه در ماه رمضان نازل شده است و نخستین شب از این ماه در غایت عظمت و شرف است. حسن بصری گوید: این شب، شب هفدهم رمضان است آن شب که جنگ بدر در بامداد آن اتفاق افتاده است. انس بن مالک گوید: شب قدر شب نوزدهم ماه رمضان است. محمدبن اسحاق گوید: شب بیست و یکم. و بیشتر شب بیست و هفتم را گویند. و معنی اینکه این شب از هزار ماه بهتر است این است که عبادت و بندگی خدا در این شب از عبادت هزار ماه بهتر است زیرا که در این شب خیرات و برکات نازل و سرنوشت مردم و منافع مادی و معنوی آنان معین میگردد. مجاهد گوید: در میان بنی اسرائیل مردی بود که شب را تا صبح به عبادت میگذراند و روز را تا شب در راه خدا جنگ و جهاد میکرد و این روش هزار ماه ادامه یافت. رسول خدا و مؤمنان از این استقامت و پشتکاردر عبادت و مجاهدت در شگفت شدند و خدای سوره ٔ قدر را نازل فرمود. و شبی را به امت خود داد که عبادت در آن از هزار ماه عبادت و جهاد اشرف است. در تأیید این داستان روایتی است که آن را مالک نقل کند که رسول خدا عمر امت خود را چون کوتاه دید و ترسید که نتوانند مانند امت های گذشته عبادت کنند شبی را برای امت خود از خدا خواست که با هزار ماه برابری کند. (دائره المعارف فرید وجدی). و بیشتر علمای امامیه برآنند که شب قدر از شب بیست و یکم و یا بیست و سوم ماه رمضان بیرون نیست و شب بیست و سوم را بیشتر احتمال دهند و حدیث جهنی مؤید آن است که این شب (بیست و سوم) قدر باشد رجوع شود به زادالمعاد مجلسی و مفاتیح الجنان قمی، اعمال شب بیست و سوم. شب قدر شبی است که سالک در آن به تجلی خاصی اختصاص یابد به نحوی که قدر و مرتبه ٔ خود را نسبت به محبوب خود بشناسد و این آغاز رسیدن سالک است به مقام عین الجمع. (تعریفات):
چون دائره هر کجا رود صدر
هر روزش عید و هر شبش قدر.
خاقانی.
قضا روزگاری ز من درربود
که هر روز از وی شب قدر بود.
سعدی.
|| (سوره ٔ...) یکی از سوره های قرآن پیش از سوره ٔ بینه و پس از سوره ٔ علق که آن را پنج آیت است و در مکه نازل شده است.


قضا و قدر

قضا و قدر. [ق َ وُ ق َ دَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اندازه ٔ چیزی که مقدر باشد:
چه گر موافق طبع است و ناموافق جسم
موافق است به یک جای از قضا و قدر.
#
چه قدر دارد نزد قضا بنی آدم
چه قیمت آرد نزد قدر تن جانْور؟
ناصرخسرو.
رجوع به قضاء شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

قدر و قیمت

مقدار و ارزش و اعتبار

حل جدول

فرهنگ عمید

قیمت

(اقتصاد) بها، نرخ،
ارزش، ارج،
* قیمت عادله: (اقتصاد) [قدیمی] قیمت متعارف و به نرخ معمول بازار،


هم قدر

معادل و برابر در قدر، مرتبه، قیمت، و ارزش،


قدر

اندازه گرفتن، اندازه کردن چیزی،
ارزش، اعتبار،
اندازه،
شب قدر،
حرمت، وقار،
نود‌وهفتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵ آیه، انّا ٲنزلنا، اهل الکتاب،
* قدر مشترک: (منطق) مفهومی کلی که در افراد خود مشترک باشد، مانند وجود که ماهیت آن مقداری است مشترک در افراد موجودات، اعم از انسان و حیوان،

فرهنگ فارسی آزاد

قدر

قَدْر، قدر (ارزش- مقام- اندازه- مقدار)، برابر- طاقت و قوّه- حرمت و وقار (جمع: اَقْدار)،

معادل ابجد

قدر و قیمت

860

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری